Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایران اکونومیست»
2024-05-02@17:45:06 GMT

وعده کربلایی یک شهید به مادرش

تاریخ انتشار: ۲۶ شهریور ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۰۳۲۴۳۶

وعده کربلایی یک شهید به مادرش

بار آخر با هلی‌کوپتر به شیراز آمد و رفته بود در جهاد شیراز و شب را آنجا خوابیده بود. وقتی پرسیده بودند: «امشب که شیراز هستی چرا به خانه نمی روی؟» گفته بود: «از شیطان می‌ترسم؛ می‌ترسم اشک‌های مادرم را ببینم و دل نگران شوم و از رفتن خودداری کنم.» به هر حال شب را آنجا مانده بود و فردا صبح به جبهه برگشت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

به گزارش ایران اکونومیست، محمد جواد کریمی فرزند علی میرزا، یکم مرداد ۱۳۳۹، در شهرستان یزد به دنیا آمد. پدرش روحانی بود. مقدمات علوم دینی را از پدر آموخت و تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.

روز سی‌ام جنگ وارد آبادان شد و در پنجم آبان ۱۳۵۹، به جهاد فارس در آبادان ملحق شد. او سرانجام پس از۲۳۰  روز ایثار و مجاهدت خالصانه در یازدهم خرداد ۱۳۶۰، حین احداث خاکریز در جبهه «فیاضیه» آبادان بر اثر اصابت ترکش به قفسه سینه، شهید شد.  پیکرش را در گلزار شهدای دارالرحمه شیراز به خاک سپردند.

عشرت عطوفی مادر شهید محمد جواد کریمی روایت می‌کند: «از همان روزهای اولی که جنگ شروع شد و اعلام کردند به تعمیرکار احتیاج دارند، محمدجواد به جبهه رفت. به جای رفتن به سربازی، نام خود را در جهاد نوشت. او ۹ ماه در جبهه بود، در این مدت فقط دو بار به خانه آمد. شب می‌آمد و صبح هم می‌رفت. می‌گفت که آنجا خیلی کار داریم.

دفعه دومی که آمده بود، می‌خواست مرا هم به آبادان ببرد. می‌گفت که مادر، عدس و برنج که می‌توانی پاک کنی، بیا برویم. بار آخر با هلی‌کوپتر به شیراز آمد و رفته بود در جهاد شیراز و شب را آنجا خوابیده بود. وقتی پرسیده بودند: «امشب که شیراز هستی چرا به خانه نمی‌روی؟» گفته بود: «از شیطان می‌ترسم؛ می‌ترسم اشک‌های مادرم را ببینم و دل نگران شوم و از رفتن خودداری کنم.» به هر حال شب را آنجا مانده بود و فردا صبح به جبهه برگشت.

همیشه در نامه‌هایش می‌نوشت، توقع آمدن از من نداشته باشید. اینجا کارهای زیادی دارم. ان‌شاءالله وقتی می‌آیم که راه کربلا باز شده باشد و با هم به زیارت برویم. نیمه‌های شب قبل از عید مبعث سال۱۳۶۰ بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم. صدای محمدجواد بود. بعد از احوالپرسی گفت: «گوشی را به پدرم بدهید.» گفتم: «ایشان با شما قهر است.» گفت: «چرا؟» گفتم: «خب شما سه ماه است که نیامدی.» گفت: «پس فردا که عید مبعث هست می‌آیم شیراز. نمی‌خواهد پدر را صدا بزنی. ان‌شاءالله پس فردا می‌آیم.» این آخرین باری بود که صدای او را می‌شنیدم.»

 

منبع: خبرگزاری ایسنا برچسب ها: اربعین حسینی ، کربلا ، دفاع مقدس

منبع: ایران اکونومیست

کلیدواژه: اربعین حسینی کربلا دفاع مقدس شب را آنجا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت iraneconomist.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران اکونومیست» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۰۳۲۴۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد

 این یک بیت شعر با خط زیبای شهیدسید مهدی شاهچراغ برای همیشه به یادگار ماند: با صدهزار جلوه برون آمدی که من /با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. شهیدسید مهدی شاهچراغ معلم و هنرمند خطاط بود. اما دغدغه جنگ و جبهه او را به میدان جهاد کشاند. سیدمهدی نه در دوران جنگ که پیش از آن در عرصه انقلاب و بیداری و آگاهی مردم و هم محلی‌هایش نسبت به ظلم رژیم شاه سهیم بود. شهید سیدمهدی شاهچراغ خیلی زود به آرزویش رسید و مزد مجاهدت‌های خود را در عملیات غرورآفرین الی بیت‌المقدس گرفت. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ او آسمانی شد، آنچه در ادامه می‌آید ماحصل همکلامی ما با محترم‌السادات شاهچراغ همسر شهید سیدمهدی شاهچراغ است. 

بی‌قرار رفتن بود

سیدمهدی متولد ۶ تیرماه سال ۱۳۳۸ دامغان بود. درسخوان بود و همزمان با درس و تحصیل کار هم می‌کرد. خدمت سربازی‌اش را در اصفهان سپری کرد. کمی بعد معلم شد و بعد از آن ازدواج کرد. همسرش می‌گوید: وقتی ازدواج کردم سنم کم بود. خیلی از کار‌های خانه را بلد نبودم. سیدمهدی من را در کار‌های خانه مثل آشپزی و لباس شستن کمک می‌کرد. همیشه نماز را اول وقت می‌خواند و من بلافاصله پشت سرش می‌ایستادم. نماز‌های جماعت‌مان را هیچگاه از یاد نمی‌برم. زندگی خوبی داشتیم. او در دوران انقلاب هم فعالیت داشت. چند روز قبل از پیروزی انقلاب بود. مردم راهپیمایی می‌کردند. سیدمهدی در جلوی صف راهپیمایان، عکس امام (ره) را به سینه چسبانده بود و شعار می‌داد. جمعیت به پادگان نزدیک می‌شد. سیدمهدی میان نظامیان رفت و گروهی از آنها را همراه خود میان مردم کشاند. بعضی‌ها می‌گفتند: «این چه کسی است که با جرأت آنها را به جمع ما می‌کشاند.» چند روز بعد پادگان‌های ارتش به دست مردم فتح شد. جنگ که شروع شد، سیدمهدی هم بیقرار رفتن شد. جهاد فرصت دوباره‌ای برای همسرم بود. او کار، درس و معلمی را به عشق حضور در میدان جهاد رها کرد و راهی شد. با اینکه ما منتظر تولد فرزندمان بودیم. اما همین هم مانع سیدمهدی نشد. 

 خبر تولد فاطمه

خدا خیلی زود فاطمه را به ما هدیه کرد. خبر تولدش را در جبهه به او دادند. دوستانش می‌گفتند: یکی از بچه‌ها فریاد زد: دختر سید مهدی متولدشده! همرزمانش که متوجه شدند، از شادی فریاد کشیدند و تبریک گفتند. شیرینی می‌خواستند. هرکس به نحوی سر به سر سیدمهدی می‌گذاشت. بعضی‌ها از دور می‌گفتند:مبارکه! عده‌ای هم می‌پرسیدند:اسم دخترت را چی می‌گذاری؟ سیدمهدی با خوشحالی جواب داد: فاطمه!

فرمانده گردان رو به سیدمهدی کرد و گفت:شما دیگر برگرد! خانمت به شما احتیاج دارد. بچه‌ها می‌خواستند از سیدمهدی خداحافظی کنند که او با حرفش همه را متعجب کرده و پاسخ داده بود: من تا آخرعملیات می‌مانم. 

 شهادت در بیت المقدس

همرزمش لحظه شهادت کنارش بود. ابوتراب کاتبی بعد‌ها برایم از آن لحظه اینگونه روایت کرد. آتش سنگینی بود. خمپاره‌ای به سنگرشان خورد به طرفشان رفتیم و صدای ناله‌ای شنیدیم. کمرش ترکش خورده بود. می‌دانستم که به تازگی پدر شده است. دو انگشتر در دست داشت. آنها را درآوردم و صورتم را نزدیکش بردم و گفتم: سیدجان! بگو هر چی می‌خواهی بگو! دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست و همان لحظه به شهادت رسید. همسرشهید در ادامه می‌گوید وقتی به شهادت رسید کوچک‌ترین تغییری در صورتش ایجاد نشده بود. چهره‌اش همان بود که موقع خداحافظی آخر دیده بودیم. گویی خوابیده بود. 

 بدرقه با دعای خیر

قبل از رفتن به جبهه پیش پدرش رفت تا از او هم اجازه بگیرد. پدرش بعد‌ها برایم گفت سید مهدی آمد و در حالی‌که سرش پایین بود به من گفت: پدر! از شما اجازه می‌خواهم تا با خیال راحت به جبهه بروم. من هم نگاهی به او کردم و پاسخ دادم با وضعی که همسرت دارد من صلاح نمی‌بینم که تنهایش بگذاری! فردای همان روز برای وداع آخر آمد. من هم که اصرار سیدمهدی را برای رفتن دیدم، رضایت دادم و دعای خیرم را بدرقه راه او کردم و گفتم خدا پشت و پناهت!

 فاطمه و شهادت پدر

خیلی طول نکشید که خبر شهادت سیدمهدی را برای خانواده آوردند. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیت‌المقدس سیدمهدی به آرزویش رسید. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ بود. بسیاری از مردم آمده بودند تا حضورشان تسلی خاطر بازماندگان باشد. فاطمه، چند روزه بود. دائم گریه می‌کرد. فاطمه را روی سینه پدر شهیدش گذاشتند آرام شد. 

از شهید سیدمهدی شاهچراغ وصیتنامه‌ای بر جا ماند که در یازدهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ و تنها چند روز قبل از شهادتش آن را نوشت. شهید سیدمهدی شاهچراغ بسیار ولایت‌مدار بود. او در این نوشتار در کنار توصیه‌هایی که به خانواده داشت از ملت ایران خواسته بود که برای امام دعا کنند.

منبع: روزنامه جوان 

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

دیگر خبرها

  • رقابت بیش از 8 هزار نفر فردا در آزمون استخدامی آموزش و پرورش
  • برگزاری آزمون استخدامی آموزش و پرورش، فردا در ۱۱ شهر فارس
  • معلمان منشا هر تحولی در جامعه هستند
  • مادر شهید «ابراهیم دادگری» در همدان آسمانی شد
  • مصاف خیبر خرم آباد با فجر سپاسی فردا در شیراز
  • حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد
  • عملیات امحای مزارع آلوده در شرق شیراز آغاز شد
  • آغاز عملیات امحای مزارع آلوده به فاضلاب در شرق شیراز + فیلم و تصاویر
  • عملیات امحاء مزارع آلوده در شرق شیراز آغاز شد
  • اوقات شرعی فردا یازدهم اردیبهشت در شیراز